.

.

دریافت کد باکس شهید غواص

شهید غواص

شهید_غواص 3 

.و چه عاشقانه ندای حق را لبیک گفتند

 

 

#قورباغه ها #فرشته نجات ما !!!!!

 

هنگام عبور از اروند خروشان بدلیل تلاطم شدید آب ,عده ای از غواص ها گلویشان پر از آب شده و در آستانه خفه شدن بودن و نیاز به سرفه کردن داشتند اما چون می دانستند یک سرفه باعث لو رفتن کل عملیات شده سرفه نمی کردند. . .

 

چون وضع اضطراری شد ، ماجرا را با سردار قربانی در میان گذاشتند دستور این بود که اگر شده خود را خفه کنید؛ سرفه نکنید؛ چون یک لشگر را نابود خواهید کرد...

 

عزیزانی که دچار سرفه شدید شده بودند بارها

زیر آب رفتند اما قادر به اجرا دستور نبودند ...

 

#فرمانده دستور داد ؛ از فرد کنار دست خود کمک بگیرید تا زیر آب بمانید و بی صدا شهید شوید، تا جان یک لشگر به خطر نیافتد...

 

نفس در سینه ها حبس شده بود...

صحنه تکان دهنده و غیر قابل توصیفی بود...

می دانستیم که صدور این دستور...


ادامه مطلب
[ چهار شنبه 20 خرداد 1394برچسب:شهید غواص,شهدا,عاشق شهادت, ] [ 16:6 ] [ پریا ]
[ ]

استان : اصفهان.

تعداد شهدا : 23000 نفر.

شهدای دانش آموز (زیر 18 سال ) : بیش از 5000 هزار نفر .

 

[ یک شنبه 28 شهريور 1393برچسب:دلنوشته های من,شهدا,دانش آموز, ] [ 23:53 ] [ پریا ]
[ ]

شیفت فرمانده

 

شب بودخسته ازراه رسید.وقتی واردچادرشدجایی برای خوابیدن پیدانکرد.آمدبیرون چادربه سنگرتکیه دادتابخوابد.

درهمین حین یکی ازنگهبان هاآمدوگفت:((چراخوابیدی؟بیدارشونوبت شیفت توشده.))

نگهبان درتاریکی شب تشخیص ندادکه این حرف را...


ادامه مطلب
[ پنج شنبه 6 شهريور 1393برچسب:شهدا,نگهبان,فرمانده نگهبان, ] [ 9:49 ] [ پریا ]
[ ]

ایه ای برای ابراهیم

 

کارنامه اش را که گرفت راه افتاد برود.برای چندمین بار.

همه آمده بودیم دم در,بابا قران کوچکش را باز کرد. صورتش سرخ شد.

احمدرضا را دوباره بغل کرد و بوسید. احمدرضا که رفت گفتیم چه آیه ای آمد؟

گفت:((ایه ای که ابراهیم پسرش را می برد قربانی.))مکث کرد, صورتش هنوز سرخ بود.

گفت:((این بار آخر است.))

آسمان مال اآنهاست

[ جمعه 4 شهريور 1393برچسب:کارنامه,شهدا,قربانی,قرآن,, ] [ 9:58 ] [ پریا ]
[ ]

بسیجی کوچک

 

رفتم برای اموزش.لباس که میدادند,گفتم کوچک باشد.کوچکترین سایز را دادند.آستین هایش آویزان بود,گفتم:((اشکال نداره تامیزنم بالا.))

پوتین هم همینطور. کوچکترین سایز, گشاد بود.گفتم:((چلوش پنبه می گذارم.))

مسئول تدارکات خندید و گفت:

((مترسک!نری بگی فلانی خر بود نفهمیدها!توزیادباشی 13سالته نه18سال!))

 

اسمان مال آنهاست

[ جمعه 7 شهريور 1393برچسب:لباس,شهدا,دانش اموز,پوتین,, ] [ 1:0 ] [ پریا ]
[ ]

نسخه مادر

 باهمکلاسی هایش ثبت نام کرده بودبرای جبهه.روزاعزام,به بهانه گرفتن نسخه مادرش ازخانه بیرون زدورفت.

دیگرشب شده بودکه رسیده بودمنطقه.ازمینی بوس که پیاده شد,عمویش مچش راگرفت.یکی ازهمسایه هاکه دیده بودش لوداده بود.پدرش هم آمده بود.سوارماشین خودشان کردندوبرش گرداندند

تاخانه یک ریزگریه میکرد.همان شب دوباره ازخانه فرارکردوبرگشت منطقه.وقتی رسیددوستانش خیلی خوشحال شدند,گفتند:((یک نفردیگرهم منتظرتوست.))

بازهم پدرش زودترازخودش رسیده بود.گفت:((حالاکه میخواهی بروی,برو!خداپشت وپناهت.))

 

آسمان مال آنهاست

[ جمعه 31 مرداد 1393برچسب:شهدا,نسخه,جبهه,دانش آموز, ] [ 11:56 ] [ پریا ]
[ ]

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 13 صفحه بعد