.

.

دریافت کد باکس دلنوشته های من

دلنوشته های من

ای کاش برگردد روزهای زیبای با هم بودن .یا لااقل تکرار شود بخشی از آن معجزه نگاهت

عجب روزگاری بود...

چقدر زیبا گفته حضرت حافظ :

با که این نکته توان گفت که آن سنگین دل

کشت ما را و دم عیسی مریم با اوست

 

من هر جا که احساس گرگ بودن بهم دست بده بلافاصله محل رو ترک میکنم

ای تو که مخاطب خاص این نوشته ای

مطمعن باش هر آن چه کردم برای خوشبختی تو کردم

...

اینم یهویی از دلم گذشت.ناسلامتی اسم وبمون دلنوشته هست

خانمان سوز بود آتش آهی گاهی    ناله ای میشکند پشت سپاهی گاهی

 

[ چهار شنبه 28 شهريور 1397برچسب:دلنوشته های من,دلنوشته,دل نوشته های من,دلنوشته های ابراهیم حسینی,شعر, ] [ 18:8 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

دلنوشته . ابراهیم حسینی

بسم الله الرحمن الرحیم

سلامی چو بوی خوش آشنایی به تمامی خوانندگان و دنبال کنندگان این وبسایت عاشقانه

و دست مریزاد به همتون بابت صبری که نسبت به اپدیت دیرمون داشتین . و بابت نظرات مفید  همتون ممنونم

اما به علت مشکلاتی که به وجود اومده بود هم واسه خودم هم برای سایر اعضای گرامی متاسفانه دلنوشته ها مدتی ساکت شد

انشالله بعد از مدتی دوباره به روال قبل و حتی قوی تر از گذشته ادامه خواهیم داد

مطلبی که میخوام بنویسم بیشتر جنبه ای معنوی داره برای مخاطبان و البته مخاطب خاص

عزیزم...

به نظر من دوست داشتن زیر مجموعه ای از عشق هستش

و حالا که تو وارد این گنبد دوار مینایی شدی نباید غصه بخوری و ناراحت باشی

درد عشق نصیب هر کسی نمیشه پس خوشبحال کسی که در این دام افتاده و این درد شیرین رو داره تجربه میکنه

خوشا دردی که درمانش تو باشی

عزیزانم

اگه مطمعنی که این عشق و دوست داشتن تو وجود خودت شعله ور شده نیازی نیست غمگین باشی

اتفاقا خوشحال باش و به روز وصل اطمینان داشته باش

کاری ندارم تا الان مرتکب چه گناهانی شدی. همین که بخوای برگردی و دیگه اونا رو تکرار نکنی یعنی توبه

هر موقع یاد عشقت باعث شد که مرتکب گناه نشی و برگردی .اینجاست که عاشق واقعی هستی

اگه واقعا دم از عاشقی میزنی به خاطر عشقت دیگه خلاف نکن .

درسته از هم دوریم ولی عشق به فاصله نیست .هر شب منو تو ماه تو خاطراتت و تو خوابت دنبال کن

(غافل از زندگی روزمره خودت نباش ) مطمعن باش خدا یه روزی پاداش کارتو میده

و اینو بدون مشکلاتتو تو خودت نریز. گریه راهی برای تسکین هستش

یا حق

[ شنبه 23 مرداد 1395برچسب:دلنوشته,ابراهیم حسینی,دلنوشته های من, ] [ 14:22 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

دل پریشانم

به سوی تو   به شوق روی تو  به طرف کوی تو    سپیده دم آیم 

مگر تو را جویم    بگو کجایی

    نشان تو 

گه از زمین گاهی ز اسمان جویم

ببین چه بی پروا    ره تو می پویم

        بگو کجایی

کی رود رخ ماهت از نظرم نظرم

به غیر نامت کی نام دگر ببرم 

اگر تو را جویم     حدیث دل گویم

       بگو کجایی

به دست تو دادم دل پریشانم

دگر چه خواهی

یکدم از خیال من نمیروی ای غزال من

دگر چه پرسی ز حال من

تا هستم من اسیر کوی توام 

به آرزوی توام  اگر تو را جویم  حدیث دل گویم

         بگو کجایی

به دست تو دادم  دل پریشانم دگر چه خواهی

فتاده ام از پا بگو که از جانم 

          دگر چه خواهی

[ یک شنبه 27 دی 1394برچسب:به سوی تو,بگو کجایی,دل,عشق,حدیث دل, ] [ 19:7 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

دوست دارم

 

گفتم: نباید به هم وابسته باشیم

گفت : چرا ؟؟ مگه قراره از هم جدا بشیم ...نکنه به کسی وابسته شدی؟؟

گفتم : نه! همین که همدیگه رو دوست داریم کافیه...

گفت :از اول هم میدونستم لیاقت منو نداری .چقد ساده بودم که بهت دل بستم

...

..

.

اما کاش می فهمیدی. کاش می فهمیدی

عشقم.عزیزم .(م).

دلیل اینکه میگم نباید به هم وابسته بشیم اینه که من مدت زیادی نیستم

فقط به همین خاطره

خودت هم میدونی چقد دوست دارم.

این تصمیم رو وقتی گرفتم که دفترچه اعزام به خدمت به دستم رسید

94/05/19

خدا کنه تو هم منو دوس داشته باشی

[ پنج شنبه 18 تير 1394برچسب:عشقم,دوست دارم,ابراهیم حسینی, ] [ 8:52 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

مکالمه آشنا

گفت و گوی دو جنین تو رحم مادر....!!!

 

 اولی میگه تو به زندگی بعد زایمان اعتقاد داری؟

دومی: آره حتما. یه جایی هست که می تونیم راه بریم شاید با دهن چیزی بخوریم

اولی: امکان نداره. ما با جفت تعذیه می شیم. طنابشم انقد کوتاهه که به بیرون نمی رسه. اصلا اگه دنیای دیگه هم هست چرا کسی تاحالا از اونجا نیومده بهمون نشونه بده.

دومی: شاید مادرمونم ببینیم

اولی: مگه تو به مامان اعتقاد داری؟ اگه هست پس چرا نمی بینیمش

دومی: به نظرم مامان همه جا هست. دور تا دورمونه.

اولی: من مامانو نمی بینم پس وجود نداره.

دومی: اگه ساکت ساکت باشی صداشو می شنوی و اگه خوب دقت کنی حضورشو حس می کنی....

 

این مکالمه چقدر آشناس....!!!

[ سه شنبه 17 خرداد 1394برچسب:مکالمه آشنا,حضور,حس,عشق, ] [ 17:13 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

کدخدا

 

وای که ردپای دزد آبادی ما، چقدر شبیه چکمه های کدخداست؟؟؟؟؟؟

روزی که ردپای به جا مانده، شبيه چکمه های کدخدا بود یکی میگفت: دزد، چکمه های کدخدا را دزدیده، دیگری گفت: چکمه هاش شبیه چکمه کدخدا بوده. هر کسی به طریقی واقعیت را توجیه میکرد.

دیوانه ای فریاد برآورد: که مردم؛ دزد، خود کدخداست، مردم پوزخندی زدن و گفتند:

 


ادامه مطلب
[ سه شنبه 12 خرداد 1394برچسب:دزد,کدخدا,سیمین بهبهانی, ] [ 12:11 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

بهترین دلنوشته

این دلنوشته جزو بهترین دلنوشته ها می باشد.

تقریبا ساعت هشت بود . داشتم از خیابون بر می گشتم

تو یه کوچه تاریکی

یه پیرزن مسن داشت بیرون رو دید میزد

زیر چشمی داشتم نیگاش میکردم.اخه اونموقع دم در نمیدونم دنبال چی بود

تا نزدیکش شدم بهم گفت : پسرم میای کمکم کنی؟

گفتم چه کمکی؟

-فرش رو از پشت بوم بیاری خونه.سنگینه نمیتونم برش دارم

یه خورده ازش فاصله گرفتم , گفتم مگه اقاتون خونه نیس؟

باز گفت سنگینه نمیتونم بیارمش خونه

خدا خیرت بده بیا کمکم کن

گفتم شرمنده من نمیتونم . باز اگه یه کسه دیگه ای هم بود میومدم

بهم گفت دارم چن بار بهت میگم بیا مگه چی میشه

منم گفتم والله میترسم.خودتون بودین نمی ترسیدین.شرمنده و خداحافظ.

داشتم میرفتم که گفت: مگه چی میشد کمک کنی من چن بار ازت کمک خواستم .

آدم به آدم میرسه ثواب داره بخدا

یه لحظه دلم سوخت

دل و زدم به دریا رفتم تا دم درشون

وقتی رسیدم دم در کنارم یه چیزی زمزمه کرد که شنیدم

زیر لب گفت حالت عوض میشه

این جملش همینجوری تو مغزم موند

منتظر کوچیک ترین حرکتی بودم تا معنی این جملشو واضح بفهمم

سر تا پا چشم و گوش شده بودم همین جوری که داشتم راه می رفتم

همه حواسم به دور و برم بود

رسیدم دم در خونشون بهم گفت بیا تو بیا

تا وارد خونه شدم با دیدن سه نفر خیلی شکه شدم

 


ادامه مطلب
[ دو شنبه 11 اسفند 1393برچسب:داستان,دلنوشته ابراهیم حسینی, ] [ 22:36 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

ابراهیم حسینی

سلام دوستان.بالاخره بعد از مدت ها گرفتاری تونستم به دلنوشته های من سری بزنم و مطلبی بزارم.

دلنوشته های من تنها عنوان وبلاگ نیست ; بلکه سخن دل و سوز آتشین همه انسان ها است.

بی شک هر نوشته های که از ته دل بلند شود یر قلب خواننده هم می نشیند :«هر آنچه از دل براید لاجرم بر دل نشیند».

اما اینجانب ابراهیم حسینی عشق را در یک جا و مختص مکانی خاص نمیبینم بلکه به نظرم عشق همه جا هست حتی آنجا 

که فکر انسان خطور نمیکند«.به هر جا بنگرم کوه و در و دشت  نشان از قامت رعنا تو بینم...

به نظر من معرفت حاصل از عشق یا همان پختن و چیره گشتن نه سوختن و ساختن به همه غم و رنج در شیدایی و فراق 

در عشق میارزد.

عشق آنچپنان وسیع است که فقط عاشق قادر به درک آن میباشد. اغیار بی خبرانند که مدام اظهار عشق میکنند.

عشق نهفته در قلب انسان است نه در زبان . « آن را که خبر شد خبری باز نیامد »

هر کسی لیاقت ورود به جرگه عشقبازان را ندارد و تحمل درد عشق عاشق را لایق وصال دوست میکند .

این آتش عشق است نسوزد همه کس را ...

 

ترسم آخر ز غم عشق تو دیوانه شوم

بیخود از خود شوم و راهی میخانه شوم

آنقدر یاده بنوشم که شوم مست و خراب

نه دگر دوست شناسم نه دگر جام شراب

[ جمعه 3 بهمن 1393برچسب:ابراهیم حسینی,دلنوشته های من,, ] [ 11:56 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

آغوش خدا

خوابی دیدم...

خواب دیدم در ساحل با خدا قدم میزنم.

بر پهنه آسمان صحنه هایی از زندگیم برق زد.

در هر صحنه , دو جفت جای پا روی شن دیدم. یکی متعلق به من دیگری متعلق به خدا.

وقتی آخرین صحنه مقابلم برق زد:به پشت سر و به جای پاها روی شن نگاه کردم.

متوجه شدم که چندین بار در مسیر زندگیم, فقط یک جفت جای پا روی شن بوده است,

و همچنین متوجه شدم که این در سخت ترین و غمگین ترین لحظات زندگیم بوده است.

این واقعا برایم ناراحت کننده بود و درباره اش از خدا سوال کردم:

خدایا , توگفتی اگر به دنبالت بیایم , در تمام راه با من خواهی بود ولی دیدم که در سخت ترین دوران زندگیم

فقط یک جفت جای پا وجود داشت.

نمی فهمم چرا هنگامی که بیش از هر وقت دیگر به تو نیاز داشتم , مرا تنها گذاشتی...

خدا پاسخ داد :

بنده بسیار عزیزم , من در کنارت هستم و هرگز تنهایت نخواهم گذاشت

اگر در آزمون ها و رنج ها , فقط یک جفت جای پا دیدی , زمانی بود که تو را در آغوشم حمل میکردم.

 

 

[ شنبه 13 دی 1393برچسب:آغوش خدا,بنده من,دلنوشته, ] [ 21:25 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

دلنوشته من

می شود در همین لحظه از راه برسی و جوری مرا در آغوش بگیری که حتی عقربه ها هم جرات نکنند از این لحظه عبور کنند!

و من به اندازه تمام روزهای کم بودنت تو را ببویم و در این زمان متوقف...

سالها در آغوشت زندگی کنم .

بی ترس فرداها...

 

[ شنبه 13 دی 1393برچسب:دلنوشته های من, ] [ 21:21 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

یلدا

گوش کن...

صدای نفس های آخر پاییز رو می شنوی؟؟؟

و این زیباترین فصل خدا رو به تمام است...

غم و اندوه هایت را به برگ های درختان آویزان کن...

چن روز دیگر می ریزند...

پیشاپیش یلدا تون مبارک

[ جمعه 28 آذر 1393برچسب:دلنوشته های من,پاییز,یلدا, ] [ 22:51 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

عشق و نفس

هر انچه که برای درجا نگه داشتنش نیاز به تلاش و تقلا باشد,

نمی تواند روش طبیعی زندگی شما باشد, نمیتواند هرگز خود انگیخته باشد

عشق وقتی خشنود است که قادر باشد چیزی ببخشد

نفس وقتی خشنود است که قادر باشد چیزی بستاند.

نفس همیشه انگیزه دارد منظور دارد...

 عشق بی انگیزه است بدون منظور است عشق پاداش خودش است

نفس فقط زبان گرفتن را می داند , عشق زیان بخشیدن است.

عشق بدون دلیل است , عشق هرگز با دلیل روی نمیدهد.

انسان از جنس بودن نیست از جنس شدن است...!

 

[ جمعه 28 آذر 1393برچسب:عشق و نفس,دلنوشته,عشق, ] [ 22:7 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

دختر بچه نه ساله

سوال یک دختر بچه نه ساله شیعه از مدیر خود که باعث شد تمام کارشناسان شبکه های وهابی جوابی بجز سکوت برایش نیافتند:

ما در کلاس که 24 نفر هستیم , معلم ما وقتی میخواد از کلاس بیرون بره به من میگه : خانم محمدی , شما مبصر باش تا نظم کلاس به هم نریزه...

و به بچه ها میگه : بچه ها ,شما گوش به حرف مبصر کنید تا من برگردم !

شما میگید پیامبر (ص) از دنیا رفت و کسی را برای جانشینی خودش انتخاب نکرد ,

آیا پیامبر صلی الله علیه و آله  , به اندازه معلم ما بلد نبود یک مبصر و یک جانشین بعد از خودش تعیین کند

که نظم جامعه اسلامی بهم نریزد ..؟!

جواب مدیر اهل سنت به دانش آموز شیعه:

 


ادامه مطلب
[ جمعه 14 آذر 1393برچسب:دلنوشته های من, ] [ 12:10 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

عشق بازی

خوش به حال باد گونه هایت را لمس میکند و هیچ کس از او نمیپرسد که با تو چه نسبتی دارد !

کاش مرا باد می آفریدند تو را برگ درختی خلق می کردند...

عشق بازی برگ و باد را دیده ای ؟!

در هم می پیچند و عاشق تر می شوند...

[ جمعه 14 آذر 1393برچسب:عشق بازی,عاشق,دلنوشته, ] [ 11:50 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

فریاد میزنم

هرگاه که میخواهم زنده باشم

آنگاه که زندگی ترک میگویدم

به آن می چسبم

میگویم زندگی

زود است رفتن دست گرمش در دستم

لبم کنار گوشش

نجوا میکنم ای زندگی

زندگی گویی معشوقی است که میرود

از گردنش می آویزم

فریاد میزنم

ترکم کنی می میرم

[ جمعه 7 آذر 1393برچسب:دلنوشته های من,فریاد میزنم, ] [ 1:33 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

عشق زمینی

دو نفر که عاشق اند و عشق آنها را به وحدتی رسانده است ,

واجب نیست که هر دو صدای کبک , درخت نارون , حجاب برفی قله علم کوه ,

رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند...

اگر چنین حالتی پیش بیاید, یا عاشق زائد یا معشوق و یکی کافی است .

عشق از خودخواهی و خودپرستی ها گذشتن است...

اما این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست

من از عشق زمینی حرف میزنم که ارزش آن در« حضور» است

نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری.

[ جمعه 30 آبان 1393برچسب:عشق,معشوق,عشق زمینی, ] [ 22:50 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

شب اول قبر

میگن شب اول قبر خدا می پرسه :

وقتی همسایه ات گرسنه بود تو کجا بودی!؟

وقتی دوستت کفش نداشت تو کجا بودی و خلاصه از این سوالا...

 

ولی من

میخوام سرمو بندازم پایین با خجالت بگم:

خدا جونم خودت کجا بودی !؟

بهش بگم وقتی کمر این همه جوون زیر این مشکلات خم شد تو کجا بودی!؟

وقتی هزارتا دختر به خاطر گشنگی و مریضیه خانوادشون فاحشه شدن تو کجا بودی!؟

اونروزی که با زندگی و آیندمون بازی کردن تو کجا بودی؟

وقتی خیانت عشقمو دیدم زجه زدم تو کجا بودی!؟

وقتی شبا بابام از خستگی نا نداشت تو کجا بودی؟

وقتی حاجیات مکه و کربلا رو بارها و بارها زیارت و سیاحت می کردن ولی...

لطفا بقیه این شکوه نامه زیبا را در ادامه مطلب بخوانید


ادامه مطلب
[ شنبه 17 آبان 1393برچسب:شب اول قبر,دلنوشته های من,عشق, ] [ 21:39 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

عشق چیست

از پیرمردی پرسیدم عشق چیست؟

گلی را نشانم داد و گفت :

:دیروز غنچه بود ,

امروز شکفت,

    فردا پژمرده خواهد شد...

 

[ جمعه 16 آبان 1393برچسب:دلنوشته های من,عشق چیست, ] [ 22:18 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

خدای لیلی

روزی شخصی در حال نماز خواندن در راهی بود

و مجنون بدون اینکه متوجه شود از بین سجاده اش عبور کرد...

مرد نمازش را قطع کرد و داد زد : " هی!!!چرا بین من و خدایم فاصله انداختی ؟"

مجنون به خود آمد و گفت :"من که عاشق لیلی هستم تو را ندیدم

تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه مرا دیدی ؟"

 

[ جمعه 16 آبان 1393برچسب:عاشق,عاشق لیلی,, ] [ 21:59 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

عشق

پروردگارا مرا به عشق زنده گردان

که از ازل تا ابد است,

و مرا بدان امید بخش,

که این خاک غریب تمامی امیدم را ربوده است...

 

[ سه شنبه 13 آبان 1393برچسب:عشق, ] [ 22:52 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

فرجام قاتلان امام حسین (ع)

نام

نقش وی در کربلا 

سر انجام و چگونگی مرگ

..................................

شمر ابن ذی الجوشن

نقش‌آفرین اصلی جنایات کربلا، صدوردستور یورش همه جانبه به امامحسین(ع) و یارانش           

 دستگیری توسط مختار ثقفی، گردن زدن او و انداختن وی در روغن داغ

.......................

محمد بن اشعث بن قیس

 

نقش‌آفرین و فراهم کننده حوادث روزعاشورا، فرمانده نیرویی بود که مسلم را دستگیر کردند

روز عاشورا در پی نفرین امام حسین(ع) عقرب سیاهی او را نیش زد و با خواری تمام مُرد
 
.........................

عبید الله بن زیاد

در حادثه کربلا، همه جنایت‌ها به دستور مستقیم عبیدالله تحقق یافت  و بعد از یزید بیشترین نقش را
در فاجعه عاشورا داشت 

چکیدن قطره خونی از سر مبارک امام  حسین(ع) بر ران او و باقی ماندن آن زخم تا آخر عمر، جسدش توسط
 ابراهیم بن مالک اشتر به آتش کشیده شد

............

ادامه مطلب را بخوانید


ادامه مطلب
[ چهار شنبه 7 آبان 1393برچسب:فرجام قاتلان امام حسین (ع), ] [ 21:52 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

امام حسین

[ چهار شنبه 7 آبان 1393برچسب:امام حسین, ] [ 15:3 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

شبهات محرم

سلام دوستان این پست تو ایام محرم خیلی مفیده

سولاتی از دهه محرم و امام حسین (ع):

1-اولین و آخرین شهید کربلا چه کسانی بودند؟

2-امام حسین (ع) چند همسر داشت و اسامی آنان چه بود ؟ اهل چه شهری بودند؟

3-چرا امام حسین (ع) در کربلا برای رفع تشنگی از خداوند طلب باران نکرد؟

4- چرا در زیارت عاشورا بر امام حسین (ع) و فرزند و یارانش درود می فرستیم

و بر حضرت ابوالفضل (ع) به ویژه سلام نمی فرستیم؟

.....

روز عاشورا دشمن نابکار چند بار حمله دسته جمعی بر اصحاب امام حسین (ع) کرد.

در هر بار طبق نقل مقتل نویسان گروه زیادی شهید شدند, چنان که گفته اند: در حمله اول چهل تن یا بیش از آن کشته شدند.

مورخان اسامی آن بزرگواران را اینگونه ذکر می نمایند: نعیم بن عجلان , عمران بن کعب بن حارث , حنظله بن عمرو الشیبانی و ....

بنابراین اولین شهید کربلا مشخص نیست چه کسی بود.

آخرین شهید کربلا شخصی به نام سوید ابن ابی المطاع است که در ضمن نبرد مجروح شدو بین شهدا روی زمین قرار گرفت و بیهوش شد.

وقتی به هوش آمد , شنید که حضرت ابو عبدالله الحسین (ع) را شهید کرده اند . از این رو با حربه و خنجری که داشت,...

 

 


ادامه مطلب
[ یک شنبه 4 آبان 1393برچسب:شبهات محرم,امام حسین ,شهید کربلا,عشق حسینی, ] [ 21:39 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

خاطرات تلخ

[ پنج شنبه 24 مهر 1393برچسب:دلنوشته های من,خاطرات تلخ, ] [ 23:37 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

آرام

[ پنج شنبه 24 مهر 1393برچسب:دلنوشته های من,آرام,آرام, ] [ 23:25 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

تنهایی

[ پنج شنبه 24 مهر 1393برچسب:دلنوشته های من ,تنهایی,تنهایی, ] [ 22:58 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

لامپ

می دونی دل عاشق در مقابل دل معشوق بی دل ، مثل چیه ؟
دل عاشق مثل یه لامپ مهتابی سوخته است .
دلتو می اندازی زمین . جلوی پای دلبرت . می بینتش . سفیدی و پاکیشو . میبینه چقدر ظریفه. می بینه که فقط واسه اونه که می تپه .
فکر میکنین معشوق بی دل چی کار می کنه ؟
میاد جلو . جلو و جلوتر . به دل عاشقش نگاه می کنه . یه قدم جلوتر میذاره .
پاشو میذاره روش . فشارش می ده و با نهایت خونسردی به صدای خرد شدن دل عاشقش گوش می ده .
می دونید فرق دل عاشق با اون لامپ مهتابی چیه ؟
دل عاشق میشکنه ، خرد می شه . نابود میشه . ولی آسیبی به پای معشوق بی دل نمی رسونه . پاشو نمی بره و زخمی نمی کنه . بلکه به کف پاهای قاتلش بوسه می زنه.

[ شنبه 19 مهر 1393برچسب:لامپ,دلنوشته,عاشق,معشوق, ] [ 1:34 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

همدرد

[ جمعه 18 مهر 1393برچسب:, ] [ 21:28 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

یک لنگه کفش

پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت میرفت

به علت بی توجهی یک لنگ کفش ورزشی وی از پنجره قطار بیرون افتاد

مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف  می خوردند

ولی پیرمرد بی درنگ لنگه دیگر کفشش را هم بیرون انداخت

همه تعجب کردند....

پیرمرد گفت: یک لنگه کفش نو برایم بی مصرف می شود

 ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد . چقدر خوشحال خواهد شد....

 

نتیجه داستان :ببخشید و لبخند بزنید تا بتوانید راحت تر فراموش کنید

 

[ جمعه 18 مهر 1393برچسب:دلنوشته های من ,یک لنگه کفش, ] [ 20:14 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

دعا برای تسخیر قلب عشقتون

برای ایجاد محبت در دل معشوق

برای ایجاد محبت در دل مقابل در روز جمعه 1000 مرتبه (الودود) را بر انار شیرین بخواند

و به خورد مطلوب بدهد تا بخورد دوستی او بی نهایت گردد

به گونه ای که روز قیامت از او جدا نشود

[ شنبه 12 مهر 1393برچسب:دعای تسخیر قلب, ] [ 8:0 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

موافقید؟

میدونی زیبایی دنیا چیه؟؟؟
توی یه جایی از زمین خدا,
یه نفر
درباره ی تو با خدای خودش صحبت کنه
و به خاطر داشتنت اشک بریزه...

[ یک شنبه 7 مهر 1393برچسب:دلنوشته های من,موافقید, ] [ 23:21 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

خوشبحال زلیخا

ما که عاشق میشویم خدا را گم میکنیم...

 

      خوشبحال زلیخا , عاشق که شد...

                      

                خدا را پیدا کرد

[ یک شنبه 6 مهر 1393برچسب:دلنوشته های من,خوشبحال زلیخا, ] [ 22:55 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

غمنامه

بیوه زنی
سالها پشت در حیاط
منتظر شوهرش مانده
به جنگ رفت و دیگر برنگشت
چند کوچه بالاتر
پسری ، پیراهن برادر بزرگترش را می پوشد
کمی بزرگ است / اما سوراخ ندارد ، همین کافیست
پدری در راهروی بیمارستان ، باران می شود
بچه اش در اتاق سی سی یو با مرگ می جنگد
آنطرف تر
تصویری غمگین انگیز از چشمان اشک آلود دختری در دادگاه
پدر و مادری که به آخر رسیده اند و بچه ای که این وسط قربانی سرنوشت شوم طلاق می شود
صدای آژیر آمبولانس در خیابان پیچیده
دختری رگ دستانش را زده
قربانی حادثه ی تلخ تجاوز سه نفره
غم ، غم ، غم
و خدا ...
خدایا چقدر غمگین بودی وقتی دنیا را آفریدی؟

[ یک شنبه 8 مهر 1393برچسب:دلنوشته های من,غمنامه, ] [ 20:55 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

زبانم لال

پدرم میگوید از سولماز بگذر
که رنج میآورد
مادرم گریه می کند از سولماز بگذر
که مرگ می آورد
خواهرهایم به من نگاه می کنند . . . باخشم
که ذلیل دختری شده ام
آه سولماز . . .
اینها چه می دانند که عاشق سولماز بودن چه درد شیرینی است...
به کوه می گویم سولماز را می خواهم
جواب می دهد من هم...
به دریا می گویم سولماز را می خواهم
جواب می دهد من هم...
در خواب می گویم سولماز را می خواهم
جواب می شنوم من هم...
اگر یک روز به خدا بگویم سولماز را می خواهم . . .
زبانم لال . . . چه جواب خواهد داد؟

 

آتش بدون دود (نادر ابراهیمی)

[ یک شنبه 8 مهر 1393برچسب:دلنوشته های من,زبانم لال, ] [ 20:48 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

دلــنوشــتـه

دست نوشته هایم را که دیدند از من می پرسیدند:
عاشقی؟


گفتم :نه
خیانت دیده ای؟


نه....
تنهایی؟


نه....نه....نه...پس این عاشقانه ها چیست؟
برای چه می نویسی؟


فقط به ان ها لبخند زدم
چه می توانستم بگویم
من نه عاشقم،....نه تنهایم،....نه خیانت دیده ام.....
فقط بعضی وقت ها احساس می کنم


خیلی شکستم.

[ یک شنبه 6 مهر 1393برچسب:دلنوشته های من,دلنوشته, ] [ 22:59 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

کجایی مادر؟

این داستان , یکی از 10 داستان راه یافته به مرحله نهایی دومین جشنواره داستان کوتاه پایداری هست

زن جون انباری را گشت و صدا زد :

_ایوب.  ایوب بازی تمومه مامان . اینقدر منو حرص نده . فکر میکنم رفتی تو کوچه , دوباره گم شدی .

اونوقت آواره کوچه و خیابان میشم ها!...

صدایی به گوش نرسید . زن جوان از زیرزمین بیرون آمد .  توی باغچه را نگاهی انداخت و پشت بوته ها را گشت . نگاهی به ایوان انداخت,

نگاهی به بشکه های گوشه حیاط. به سمت آنها رفت. خم شد و پشت بشکه ها را نگاهی انداخت . پسرک ...


ادامه مطلب
[ یک شنبه 29 شهريور 1393برچسب:دلنوشته های من,کجایی مادر,ایوب,پیرزن, ] [ 23:31 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

چپ یا راست؟

                          چپ یا راست؟

 

آبجی کوچیکه گفت : زودی یه آرزو کن ,  زودی یه آرزو کن

آبجی بزرگه چشم هاشو بست و آرزو کرد 

آبجی کوچیکه گفت : چپ یا راست ؟ چپ یا راست؟

آبجی بزرگه گفت : م م م راست

آبجی کوچیکه گفت : درسته , درسته ,آرزوت برآورده میشه , هورا

بعد دستشو دراز کرد و از زیر چشم چپ آبجی مژه را برداشت !

آبجی بزرگه گفت : تو که از زیر چشم چپ برداشتی که 

آبجی کوچیکه چپ و راست را مرور کرد و گفت : خب اشکال نداره 

دستشو دراز کرد و یه مژه دیه از زیر چشم راست آبجی برداشت

دیدی ؟ آرزوت میخواد برآورده شه , دیدی؟ حالا چی آرزو کردی ؟

آبجی بزرگه گفت : آرزو کردم دیگه مژه هام نریزه

بعد سه تایی زدند زیر خنده 

آبجی کوچیکه ,  آبجی بزرگه و پرستار بخش شیمی درمانی 

[ شنبه 29 شهريور 1393برچسب:دلنوشته های من,آبجی,آبجی کوچیکه, ] [ 23:14 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

مرگ و باغبان

 باغبان جوانی به شاهزاده اش گفت :" به دادم برسید حضرت والا !! 

امروز صبح عزرائیل را توی باغ دیدم که نگاه تهدید آمیزی به من انداخت .

دلم میخواهد امشب معجزه ای بشود و بتوانم از اینجا دور شوم و به اصفهان بروم.

شاهزاده راهوارترین اسب خود را در اختیار او گذاشت.

عصر آن روز شاهزاده در باغ قدم میزد که با مرگ روبرو شد و از او پرسید :

چرا امروز صبح به باغبان من چپ چپ نگاه کردی و او را ترساندی ؟

مرگ جواب داد : نگاه تهدید آمیز نکردم . تعجب کرده بودم !

آخر خیلی از اصفهان فاصله داشت و من میدانستم که قرار است

امشب , در اصفهان جانش را بگیرم...!!

 

[ شنبه 29 شهريور 1393برچسب:دلنوشته های من,باغبان و مرگ,شاهزاده, ] [ 23:4 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

برای تنهایی دل خودم

                             

                                              این را برای کسی مینویسم ،
    که روزی دوستم داشت ،
                  به حرفهایم ،
                       به عشقم به احساسم ،
                                           احترام,
                                                      میگذاشت,
                              برای کسی مینویسم که روزی نگرانم بود,
                                      روزی دلتنگم میشد,
اما ...


ادامه مطلب
[ شنبه 22 شهريور 1393برچسب:دلنوشته,تنهایی,عاششق, ] [ 23:50 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

داستان کوتاه عاشقانه

تلفن همراه پیرمردی که توی اتوبوس کنارم نشسته بود زنگ خورد

به زحمت ,  با دست های لرزان تلفن را از جیبش در آورد

هرچه تلفن را در مقابل صورتش, عقب و جلو برد , نتوانست اسم تماس گیرنده را بخواند

 

رو به من کرد و گفت : ببخشید آقا, چی نوشته ؟

گفتم:  " همه چیزم ".

پیرمرد: الو سلام عزیزم...

 

دستش را جلوی تلفن گرفت و با صدای آرام و لبخند به من گفت : همسرم هست...

[ شنبه 22 شهريور 1393برچسب:داستان عاشقانه,دلنوشته,پیرمرد, ] [ 23:55 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 13 صفحه بعد