.

.

دریافت کد باکس گُردان عاشق

گُردان عاشق

عشق بود و جبهه بود و جنگ بود

عرصه بر گُردان عاشق تنگ بود

هر که تنها بر سلاحش تکیه کرد 

مادری فرزند خود را هدیه کرد

در شبی که اشکمان چون رود شد

یک نفر از بین ما مفقود شد

آنکه سر دارد به سامان می رسد

آنکه جان دارد به ...

 

 

 

برای خواندن ادامهٔ شعر به ادامه مطلب مراجعه کنید..باتشکّر


ادامه مطلب
[ پنج شنبه 18 آذر 1395برچسب:جبهه,عشق,مردمیدان, ] [ 22:39 ] [ 2khMale ShaHe PariOon ]
[ ]

شیعه و وهابی

ﻣﻨﺎﻇﺮﻩ ﺷﻴﻌﻪ ﻭﻭﻫﺎﺑﻰ :

ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﻣﻨﺎﻇﺮﻩ ﺍﯾﻰ ﺑﻴﻦ ﺷﻴﻌﻪ ﻭﻭﻫﺎﺑﻴﺖ ﺗﺸﮑﻴﻞ ﺑﺸﻮﺩ.

ﻭﻫﺎﺑﻴﺖ ﺻﺪﻧﻔﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺷﻴﻌﻪ ﻫﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ

ﺑﻮﺩﻧﺪ.

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻓﻘﻂ ﻳﮏ ﺷﻴﻌﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﺎﺗﺄﺧﻴﺮ ﺩﺍﺧﻞ

ﺷﺪ.

ﺩﺭﺣﺎﻟﻰ ﮐﻪ ﮐﻔﺸﺶ ﺭﺍ ﺯﻳﺮ ﺑﻐﻠﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ.

ﻭﻫﺎﺑﻴﻮﻥ ﺑﺎﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﭼﺮﺍ ﮐﻔﺸﺖ

ﺭﺍﺯﻳﺮﺑﻐﻞ ﮔﺮﻓﺘﻰ؟

ﺷﻴﻌﻪ ﮔﻔﺖ : ﺁﺧﺮ ﺷﻨﻴﺪﻩ ﺍﻡ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻭﻫﺎﺑﻲ ﻫﺎ

ﮐﻔﺶ ﻣﻰ ﺩﺯﺩﻳﺪﻧﺪ.

ﻭﻫﺎﺑﻴﻬﺎ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺑﺎﺗﻌﺠﺐ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﺩﺭﺯﻣﺎﻥ

ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﻭﻫﺎﺑﻴﺘﻰ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﮐﻔﺶ ﺑﺪﺯﺩﺩ.

ﺷﻴﻌﻪ ﮔﻔﺖ : ﭘﺲ ﻣﻨﺎﻇﺮﻩ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺳﺖ . ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﻣﻰ ﮐﻨﻴﺪ ﮐﻪ

ﻣﺬﻫﺐ ﺷﻤﺎ ﺑﺪﻋﺖ ﺍﺳﺖ. یا علی

[ شنبه 9 خرداد 1394برچسب:شیعه,وهابی,جنگ,جبهه,مناظره, ] [ 11:28 ] [ پریا ]
[ ]

بچه هوری

  بین آنهایی که مرا به خاطر کم سن و سالی اذیت میکردند ,

یکی خیلی مرا سوزاند. هیچ وقت یادم نمیرود . آمد جلوی همه 

خیلی آرام و ساده و بدون کنایه گفت: «بچه مدرسه ای ! تو اگر شهید بشوی آن دنیا یک بچه هوری گیرت می آید. »

 

                                                                                                                      آسمان مال آنهاست

[ یک شنبه 23 شهريور 1393برچسب:بچه هوری,بچه مدرسه ای,شهید,جبهه, ] [ 23:59 ] [ پریا ]
[ ]

بچه های تفحص

یک روز بچه های تفحص که از گشتن خسته شده بودن وچیزی هم پیدا نکرده بودن

موقع حرکت دیدند شقایق ها در هوا در پروازند...

جلوتر که رفتند یه دسته شقایق نظر اونها رو به خودش جلب کرد

دسته شقایق  به طور عجیب از جایی روئیده شده بود....

این اتفاقات در روز نیمه شعبان بود , روز عید , روز حضرت مهدی (عج).

بچه ها رفتند جلو و دسته ی شقایق را از جا کندند , وقتی شقایق ها رو

بیرون میکشیدند...

استخوان های شهیدی بیرون اومد 

وقتی پلاکش رو نیگا کردند دیدند اسمش مهدی منتظرالقائم هست .

 

[ یک شنبه 23 شهريور 1393برچسب:بچه های تفحص,مهدی,شهادت,جبهه, ] [ 23:55 ] [ پریا ]
[ ]

نسخه مادر

 باهمکلاسی هایش ثبت نام کرده بودبرای جبهه.روزاعزام,به بهانه گرفتن نسخه مادرش ازخانه بیرون زدورفت.

دیگرشب شده بودکه رسیده بودمنطقه.ازمینی بوس که پیاده شد,عمویش مچش راگرفت.یکی ازهمسایه هاکه دیده بودش لوداده بود.پدرش هم آمده بود.سوارماشین خودشان کردندوبرش گرداندند

تاخانه یک ریزگریه میکرد.همان شب دوباره ازخانه فرارکردوبرگشت منطقه.وقتی رسیددوستانش خیلی خوشحال شدند,گفتند:((یک نفردیگرهم منتظرتوست.))

بازهم پدرش زودترازخودش رسیده بود.گفت:((حالاکه میخواهی بروی,برو!خداپشت وپناهت.))

 

آسمان مال آنهاست

[ جمعه 31 مرداد 1393برچسب:شهدا,نسخه,جبهه,دانش آموز, ] [ 11:56 ] [ پریا ]
[ ]

لباس های صغری

 

پدرو مادرم می گفتند:((بچه ای,فعلا درست رابخوان))ونمی گذاشتند برم جبهه.یک روزکه شنیدم

بسیج اعزام نیرو دارد.لباس های صغری خواهرم را روی لباسم پوشیدم وسطل آب رابرداشتم وبه بهانه آوردن آب ازچشمه زدم بیرون.پدرم که گوسفندها را از صحرا می آورد, دادزد: ((صغری کجا؟))

 

برای این که نفهمد سیف الله هستم, سطل آب را بلندکردم که یعنی میروم آب بیاورم.رفتم و از جبهه لباس ها را بایک نامه پست کردم.یک بارپدرم آمده بودوازشهرتلفن کرده بود.ازپشت تلفن گفت:

((ای بنی صدر!وای به حالت.مگردستم بهت نرسه!))

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

0

(

  

[ پنج شنبه 30 مرداد 1393برچسب:جبهه,بسیج,بنی صدر, ] [ 12:40 ] [ پریا ]
[ ]

عیادت مجروح

 

پدرش اجازه نمی دادبرود.یک روزآمدوگفت:((پدرجان ! می خواهیم باچندتاازهم کلاسی هابرویم دیدن یک مجروح.))

پدرش خیلی خوش حال شد.سی صدتومان هم دادتاچیزی بخرندوببرند.

چندروزی ازاوخبری نبودتا این که...


ادامه مطلب
[ چهار شنبه 29 مرداد 1393برچسب:عیادت,مجروح,جبهه,دانش آموز,گریه, ] [ 13:24 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 13 صفحه بعد